89/3/27
1:44 ع
این عکس سال 64 گرفته شده و من آن موقع حدود یک سال داشتم . اینجا هم امامزاده علی اصغر ( ع ) است در یکی از روستاهای نزدیک ما، پدرم موقع تولد من در مرخصی بود . او مرا خیلی دوست داشت و از بدنیا آمدن من هم خیلی خوشحال بود . پدر بزرگم معمولا وقتی بچه هایش صاحب پسر می شدند ، برایشان قربانی می کرد ، و چون من دختر بودم این کار را نکرد ، اما پدرم خودش برایم قربانی داد . همیشه از مناطق جنگی که برمی گشت ، برایم سوغاتی می آورد ، از هویزه و جاهای مختلف ، هنوز روسری ها و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده بود ، دارم . بابا صدایی خیلی جدی داشت هنوز نوارهای مداحی اش را دارم و هر وقت که دل تنگ پدر می شوم میذارم توی ضبط و با او زمزمه می کنم . من دو سال بیشتر نداشتم که بابا شهید شد و اصلا شهادت بابا را به یاد ندارم ، او مفقود الاثر بود و درست ده سال بعد بود ، که پیکر قشنگش را آوردند ، آن روز من یک احساس خاصی داشتم ، خیلی خوشحال بودم . همه گریه می کردند ولی من خوشحال بودم ، یک حس خاصی به من دست داده بود ، خیلی هم افتخار می کنم که او سردار« اقبالیه » است و همه او را می شناسند . حالا که سالها از آن روزها گذشته ، خیلی دوست دارم در خواب ببینمش و باهاش حرف بزنم ، بچه که بودم ، زیاد به خوابم می آمد ، ولی حالا اصلا . دعا هم زیاد می خوانم ، اما باز هم نمی شود ، شاید بابا دیگه مرا دوست ندارد ! نه این چه حرفی است ، مگر می شه باباها دختراشونو دوست نداشته باشن ؟ البته همیشه احساس می کنم بابا کنارم هست ، حس می کنم عکس هایش با من حرف می زنند . دیروز مامانم برای بابا حلوا درست کرده بود و من هم بردم کلاس قرآن و پخش کردم، همیشه هر وقت مامانم چیزی را به نیت بابا خیرات می کند، بابا به خواب اقوام می آید . مامانم ، خیلی بابام را دوست داشت و هر وقت بابا می خواست به جبهه برود ، ساکش را آماده می کرد و بابا را با روی خوش و شاد بدرقه می کرد . بابا هم از این موضوع خیلی خوشحال بود ، حتی در وصیت نامه اش هم به این موضوع اشاره کرده است . مامان می گه : بابا وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود ، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است : مرا حلال کن ، شاید این دفعه ، دفعه آخرم باشد که می روم و دیگر برنگردم . و بابا دیگه برنگشت ، اما من الان یک بابای کوچولو دارم ، نذر کرده بودم که اگر بچه ام پسر بود ، اسم بابا رو براش بذارم و الان پسرم به نام بابا و شبیه باباست و من هم جز اینکه خدا را شکر کنم ، کاری از دستم بر نمی آید .
پس می گویم : « خدا جون ! دوسِت دارم ، قد بابام ! »
نوشته : سمیه ، فرزند شهید محمد اسماعیل عسگری
پیام رسان