سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
< 1 2 3

89/3/1
1:18 ع

مدینه در انتظار وقوع فاجعه ای سترگ بود و پیامبر در انتظار تحقق وعده ای الهی . او اینک در آستانه مرگ ایستاده است ، کسان و بستگانش همه گرداگرد او ، ملتهب و در تاب و تب . دخت یگانه اش اما از همه بی تابتر . افول ستاره های اشک بر آسمان گونه زهرا ( س ) تنها صحنه دلخراشی بود که بیش از هر چیزجان پیامبر( ص ) را می آزرد . براستی چه سخت وغم انگیزاست که کسی پاره ای از وجودش را ، میوه دلش را ، غرق در طوفان اشک و اه ببیند و طاقت بیاورد . او اگر لب فرو می بست و به اشاره و ایمایی فلب دختر را آرام نمی ساخت بیم آن بود که مرغ روح از سینه زهرا به آسمان پر کشد .پس باید چیزی بگوید تا خود و دختر را از این رنج جانگزا برهاند . به سختی سر مبارکش را به سوی فاطمه چرخاند و با اشاره چشم او را نزد خود فرا خواند . با آستین محبت سیلاب اشک را از گوشه چشمان فاطمه سترد . آنتگـه فـرمـود :
- نور چشم پدر ! پاره جگرم !
این همه بی قراری برای چیست ؟
این گریه ها عاقبت تو را خواهد کشت .
بیش از این بر جگر سوخته پدر آتش نزن !
آیا برای چیزی گریه می کنی که از آن گریزی نیست ؟
فاطمه اما در میان گریه و بغض پاسخ داد :
- پدر ! چگونه چیزی را از من می خواهی که از داشتن آن ناتوانم ؟ !
من چگونه می توانم باری را بر دوش کشم که کوهها از برداشتن آن ناتوانند ؟ !
نه پدر ! این را از من مخواه ! سخن که به اینجا رسید پیامبر پرده از رازی گشود که چون مرهمی تسلی بخش ، دریای متلاطم جان فاطمه را به ساحل آرامش برد . پس از آن ، نگاه حاضران بود که با تعجب به هم گره می خورد .خدایا ! پیامبر مگر چه گفت که این چنین فاطمه را آرام کرد . او مهر از سر کدام راز برگرفت که چون آبی خنک بر کویر سوزان دل فاطمه بارید ؟ آری ! آنچه آن روز از گلوی پیامبر بر گوش فاطمه تراوید وعده دیداری دوباره بود . گفته بود تو زودتر از دیگران به آغوش پدر باز خواهی گشت ، روزها از پی هم می گذشتند و فاطمه همچنان وعده پدر را انتظار می کشید . اما بالاخره آن روز هولناک رفته رفته از راه رسید ، امروزهفتاد و پنج روز است که از آن ماجرای وفات پدر می گذرد . بانو از صبح فرموده بود تا ندیمه اش ، اسماء بنت عمیس ، بسترش را بر وسط  اتاق بگستراند . فرزندانش را یکایک بوسید و برای آخرین بار موهایشان را خود آراست . افسوس که چه زود گمان بچه ها که می پنداشتند مادر بهبود یافته است فرو ریخت . از همه دلخراشتر لحظه وداع فاطمه با علی بود . خدایا ، علی با فقدان فاطمه چگونه سر کند ؟این همه بارمصیبت و رنج را کجا برد ؟
سنگینی بار این فراق شانه های کوه علی را فرو خواهد شکست . اما مگر کسی را یارای آن است که در برابر مشیت  الهی بایستد ! او قضای خویش را پیش خواهد برد . دم دمای غروب بود که فرشته مرگ ، درب خانه علی را کوبید . و ازاین پس علی بود و تنهایی ! شب بود و یک سینه فریاد مولا بر حلقوم چاه !


  

89/3/1
1:18 ع

هنر مردان خدا / دفاع مقدس / وبلاگ قبیله پرواز

بند پوتین ، من و اصغر :
برای آمادگی هر چه بیشتر رزمنده ها ، « رزم شب » از برنامه های ثابت روزگار جبهه بود . مخصوصاً در دوره های آموزشی ، در یکی از همین دوره ها یک روز وقتی من و اصغر از کنار چادر مربی ها رد می شدیم ، دست گیرمان شد که امشب برنامه رزم شب برپا ست . ما هم سریع آمدیم و به بچه ها خبر دادیم که آماده باشند . آن شب همه بچه ها با لباس نظامی و پوتین های بسته خوابیدند . حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود ، که من و اصغر بیدار شدیم و بند پوتین بچه ها را دو تا دو تا و سه تا سه تا به هم بستیم و دوباره خوابیدیم . ساعتی نگذشت که با انفجار یک نارنجک در جلوی در سالن ، چند نفری ریختند داخل سالن و گفتند : « همه سریع بیرون به خط بایستند . » بچه ها می خواستند بروند بیرون ، ولی خواب و بیدار ، گیج شده بودند که چه شده است . و مثل مرغ پا بسته ، دست و پا می زدند . ولی من و اصغر سریع پریدیم بیرون و پشت سر هم با فریاد الله اکبر از جلو نظام ایستادیم . چند دقیقه بعد که بچه ها هم داشتند کم کم گره های کور بندها را باز می کردند و می آمدند بیرون ، یکی از مربیها به طرف ما آمد . پیش خودمان فکر کردیم ، حتماً می خواهد تشویق مان کند . به ما که رسید با صدای بلند گفت : « سینه خیز بروید پشت سالن و برگردید . » ما تعجب کردیم و گفتیم : « ما که از همه منظم تر بودیم و زودتر بیرون آمدیم » . اما گفت : « چه طور همه پاهایشان بسته بوده ولی شما . . . » فهمیدیم دستمان رو شده است و آن شب آن قدر سینه خیز رفتیم که آستینهای پیراهنمان پاره پاره شد .
غذای اشتباهی :
گروه گروه شده بودیم تا در چند قسمت از منطقه برای انجام عملیات ویژه ای حرکت کنیم . به هر گروه گرای خاصی داده بودند و گفته بودند غذایتان را در آنجا پیدا می کنید و می خورید وگرنه تا فردا باید گرسنه بمانید ما هم پس از چند ساعت راهپیمایی به محلی که باید غذا را پیدا می کردیم نزدیک می شدیم و دنبال گرای خاص گروهمان می گشتیم که پای یکی از بچه ها به یک کیسه پلاستیکی گیر کرد . که رویش یک تکه سنگ بود . سنگ را برداشتیم دیدیم غذا ست . ولی ما هنوز به گرای گروهمان نرسیده بودیم . بچه ها که دیگر حوصله شان از پیدا کردن گرا سر رفته بود ، فکر کردند اشتباه شده و همان غذا را برداشتند و یک شکم سیر خوردند . فردای آن روز از حرفهای فرمانده فهمیدیم که ما غذای یک گروه دیگر را خورده بودیم و به خاطر تنبلی ما یک گروه کلی معطل شده بودند تا غذا را پیدا کنند و آخر هم گرسنه مانده بودند .

هنر مردان خدا / وبلاگ قبیله پرواز


از کش کمر تا نارنجک بی عمل :
معمولاً رزمنده ها ، نارنجک ها را با کش یا طناب به کمرشان می بستند . ظهر بود و داخل سنگر همه خوابیده بودند . یکی از بچه ها که خیلی آرام و بی سر و صدا بود ، چند تایی از این نارنجک ها را به کمرش بسته بود و داشت داخل سنگر راه می رفت . ناگهان یکی از نارنجکها از کمرش در رفت و ضامن آن به کش کمرش گیر کرد و درآمد و نارنجک بی ضامن روی زمین سنگر افتاد . او هم از آنجایی که هم تازه کار بود و هم همیشه خونسرد رفتار می کرد ؛ به آرامی شروع کرد به بیدار کردن بچه ها و می گفت : بچه ها بیدار شید ، ضامن این نارنجک در رفته ، الان منفجر میشه ها، پاشید برید بیرون سنگر . » اول بچه ها محلش نگذاشتند ولی کمی بعد که متوجه موضوع شدند ، همه از خواب پریدند . یکی از بچه ها دوید و نارنجک را برداشت و از پنجره سنگر پرت کرد بیرون . ولی نارنجک به لبه ی پنجره خورد و از پنجره سنگر روبرو رفت داخل . چند ثانیه بعد همهمه ای در سنگر روبرو به پا شد و آنها هم نارنجک را دوباره به سنگر ما پرت کردند . این بار یکی دیگر از بچه ها پرید و نارنجک را برداشت تا یک جای دیگر بیاندازد ، ولی تا دستش را بلند کرد، یکی دستش را گرفت و پرسید : « ببینم این نارنجک چند دقیقه است که ضامنش کشیده شده ؟ » تازه یادمان آمد که پنج ، شش دقیقه ای می شود که ضا من نارنجک کشیده شده و شکر خدا نارنجک عمل نکرده است . وگرنه تا حالا باید روی هوا رفته بودیم .


  

پیام رسان

+ با عرض سلام و خسته نباشید خدمت بازدیدکنندگان : به اطلاع میرساند که این وبلاگ دیگر فعالیتی ندارد ، از دوستان خوبم تشکر میکنم که در این مدت با من همراه و همیار بودنند . در همینجا از کلیه دوستان درخواست میکنم که به آدرسهای ذیل مراجعه نمایند . با تشکر حمزه بجنوردی www.Iran-Wiki.Ir www.Iran-Wiki.MihanBlog.Com



+ یه سایت سرگرمی



+ یه سایت توپ برای سرگرمی

+ در این قسمت یه سایت تازه تاسیس را معرفی میکنم که اسمش بزرگترین پرتال سرگرمی ایرانیان هست لینکش اینه : بزرگترین پرتال سرگرمی ایرانیان www.iranfun.tk

+ وبلاگ من به نام قبیله پرواز با مطالب جالب به روز شده http://ghabilehparvaz.blogfa.com/

+ شانه به شانه صف می‌کشند . دست‌های نیاز که به سمت آسمان بلند می‌شود ، زمزمه « اللهم اهل الکبریاء و العظمة و اهل الجود و الجبروت » اوج می‌گیرد . احساس می‌کنی پاهایت از زمین خاکی جدا شده است و در فضای دیگری سیر می‌کنی ؛ فضای خلوص ، تسلیم و تقوا . این حس ، پاداش یک ماه روزه‌داری خالصانه پرهیزکاران است که نصیب مؤمنان حقیقی می‌شود . ادامشو بیا تو این لینک بخون



+ شانه به شانه صف می‌کشند . دست‌های نیاز که به سمت آسمان بلند می‌شود ، زمزمه « اللهم اهل الکبریاء و العظمة و اهل الجود و الجبروت » اوج می‌گیرد . احساس می‌کنی پاهایت از زمین خاکی

+ شانه به شانه صف می‌کشند . دست‌های نیاز که به سمت آسمان بلند می‌شود ، زمزمه « اللهم اهل الکبریاء و العظمة و اهل الجود و الجبروت » اوج می‌گیرد . احساس می‌کنی پاهایت از زمین خاکی جدا شده است و در فضای دیگری سیر می‌کنی ؛ فضای خلوص ، تسلیم و تقوا . این حس ، پاداش یک ماه روزه‌داری خالصانه پرهیزکاران است که نصیب مؤمنان حقیقی می‌شود .

+ شانه به شانه صف می‌کشند . دست‌های نیاز که به سمت آسمان بلند می‌شود ، زمزمه « اللهم اهل الکبریاء و العظمة و اهل الجود و الجبروت » اوج می‌گیرد . احساس می‌کنی پاهایت از زمین خاکی جدا شده است و در فضای دیگری سیر می‌کنی ؛ فضای خلوص ، تسلیم و تقوا . این حس ، پاداش یک ماه روزه‌داری خالصانه پرهیزکاران است که نصیب مؤمنان حقیقی می‌شود .

+ سلام کیه که سکه طلا دوست نداشته باشه یه سایتی هست که هر ماه 10 تا سکه طلا به ده نفر میده خودتون برین ببینین اینم آدرسش : www.e-shopecity.com


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ