89/3/27
1:44 ع
بند پوتین ، من و اصغر :
برای آمادگی هر چه بیشتر رزمنده ها ، « رزم شب » از برنامه های ثابت روزگار جبهه بود . مخصوصاً در دوره های آموزشی ، در یکی از همین دوره ها یک روز وقتی من و اصغر از کنار چادر مربی ها رد می شدیم ، دست گیرمان شد که امشب برنامه رزم شب برپا ست . ما هم سریع آمدیم و به بچه ها خبر دادیم که آماده باشند . آن شب همه بچه ها با لباس نظامی و پوتین های بسته خوابیدند . حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود ، که من و اصغر بیدار شدیم و بند پوتین بچه ها را دو تا دو تا و سه تا سه تا به هم بستیم و دوباره خوابیدیم . ساعتی نگذشت که با انفجار یک نارنجک در جلوی در سالن ، چند نفری ریختند داخل سالن و گفتند : « همه سریع بیرون به خط بایستند . » بچه ها می خواستند بروند بیرون ، ولی خواب و بیدار ، گیج شده بودند که چه شده است . و مثل مرغ پا بسته ، دست و پا می زدند . ولی من و اصغر سریع پریدیم بیرون و پشت سر هم با فریاد الله اکبر از جلو نظام ایستادیم . چند دقیقه بعد که بچه ها هم داشتند کم کم گره های کور بندها را باز می کردند و می آمدند بیرون ، یکی از مربیها به طرف ما آمد . پیش خودمان فکر کردیم ، حتماً می خواهد تشویق مان کند . به ما که رسید با صدای بلند گفت : « سینه خیز بروید پشت سالن و برگردید . » ما تعجب کردیم و گفتیم : « ما که از همه منظم تر بودیم و زودتر بیرون آمدیم » . اما گفت : « چه طور همه پاهایشان بسته بوده ولی شما . . . » فهمیدیم دستمان رو شده است و آن شب آن قدر سینه خیز رفتیم که آستینهای پیراهنمان پاره پاره شد .
غذای اشتباهی :
گروه گروه شده بودیم تا در چند قسمت از منطقه برای انجام عملیات ویژه ای حرکت کنیم . به هر گروه گرای خاصی داده بودند و گفته بودند غذایتان را در آنجا پیدا می کنید و می خورید وگرنه تا فردا باید گرسنه بمانید ما هم پس از چند ساعت راهپیمایی به محلی که باید غذا را پیدا می کردیم نزدیک می شدیم و دنبال گرای خاص گروهمان می گشتیم که پای یکی از بچه ها به یک کیسه پلاستیکی گیر کرد . که رویش یک تکه سنگ بود . سنگ را برداشتیم دیدیم غذا ست . ولی ما هنوز به گرای گروهمان نرسیده بودیم . بچه ها که دیگر حوصله شان از پیدا کردن گرا سر رفته بود ، فکر کردند اشتباه شده و همان غذا را برداشتند و یک شکم سیر خوردند . فردای آن روز از حرفهای فرمانده فهمیدیم که ما غذای یک گروه دیگر را خورده بودیم و به خاطر تنبلی ما یک گروه کلی معطل شده بودند تا غذا را پیدا کنند و آخر هم گرسنه مانده بودند .
از کش کمر تا نارنجک بی عمل :
معمولاً رزمنده ها ، نارنجک ها را با کش یا طناب به کمرشان می بستند . ظهر بود و داخل سنگر همه خوابیده بودند . یکی از بچه ها که خیلی آرام و بی سر و صدا بود ، چند تایی از این نارنجک ها را به کمرش بسته بود و داشت داخل سنگر راه می رفت . ناگهان یکی از نارنجکها از کمرش در رفت و ضامن آن به کش کمرش گیر کرد و درآمد و نارنجک بی ضامن روی زمین سنگر افتاد . او هم از آنجایی که هم تازه کار بود و هم همیشه خونسرد رفتار می کرد ؛ به آرامی شروع کرد به بیدار کردن بچه ها و می گفت : بچه ها بیدار شید ، ضامن این نارنجک در رفته ، الان منفجر میشه ها، پاشید برید بیرون سنگر . » اول بچه ها محلش نگذاشتند ولی کمی بعد که متوجه موضوع شدند ، همه از خواب پریدند . یکی از بچه ها دوید و نارنجک را برداشت و از پنجره سنگر پرت کرد بیرون . ولی نارنجک به لبه ی پنجره خورد و از پنجره سنگر روبرو رفت داخل . چند ثانیه بعد همهمه ای در سنگر روبرو به پا شد و آنها هم نارنجک را دوباره به سنگر ما پرت کردند . این بار یکی دیگر از بچه ها پرید و نارنجک را برداشت تا یک جای دیگر بیاندازد ، ولی تا دستش را بلند کرد، یکی دستش را گرفت و پرسید : « ببینم این نارنجک چند دقیقه است که ضامنش کشیده شده ؟ » تازه یادمان آمد که پنج ، شش دقیقه ای می شود که ضا من نارنجک کشیده شده و شکر خدا نارنجک عمل نکرده است . وگرنه تا حالا باید روی هوا رفته بودیم .
89/3/27
1:44 ع
خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد . . . داغ شهادت . ویرانههای شهر را قفسی درهم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند . زندگی زیباست ، اما شهادت از آن زیباتر است . سلامت تن زیباست ، اما پرندهی عشق ، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند . و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند ؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم ، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد ؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینهی سرگردان آسمانی که کرهی زمین باشد ، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند ؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد ، جز کرمهایی فربه و تنپرور بر میآید ؟ پس اگر مقصد را نه اینجا ، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند ، نمی توان جست ، بهتر آنکه پرندهی روح دل در قفس نبندد . پس اگر مقصد پرواز است ، قفس ویران بهتر . پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند ، از ویرانی لانه اش نمیهراسد . اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپردهاند ، پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمرّگی را کی راهی به معنای زندگی هست ؟ اگر مقصد پرواز است ، قفس ویران بهتر . پرستویی که مقصد را در کوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد . اینجا زمزمی از نور پدید آمده است . . . و در اطراف آن قبیله ای مسکن گزیدهاند که نور میخورند و نور میآشامند . زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد که از ازل تا ابد را فراگرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن جاودانان حکومت دارند . این نامها که بر زبان ما میگذرند ، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامههایی که بر آن مُهر « باطل شد » خورده است ، نیستند . ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سروکار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش می کنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم . و توفیق این تلاش جز اندکی نیست . پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی می گشایند که بر کرانهی سبز این چشمهها رستهاند . و نور در این عالم ، هر چه هست ، از این نورالانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهانتر از او نیست . و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند ، دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را بهجان بیازمایند ؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیدهاند ، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست ؟ و قوام این عالم اگر هست در اینان است و اگر نه ، باور کنید که خاک ساکنان خویش را به یکباره فرو می بلعید . مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که میتپید و تا بود ، مظهر ماندن و استقامت بود . مسجد جامع خرمشهر مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بیپناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شطّ خرمشهر کوچ کنند ، باز هم مسجد جامع مظهر همهی آن آرزویی بود که جز در بازپسگیری شهر برآورده نمیشد مسجد جامع ، همهی خرمشهر بود . خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود . خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیان غرقه در خون ، ظاهر شود و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست ؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست . اما. . . راز خون آشکار شد . راز خون را جز شهدا در نمییابند . گردش خون در رگهای زندگی شیرین است ، اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر است و نگو شیرینتر ، بگو بسیار بسیار شیرینتر است . راز خون در آنجاست که همهی حیات به خون وابسته است . اگر خون یعنی همهی حیات. . . و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست ، پس بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند . رازخون در آنجاست که محبوب ، خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد . و آن کس که لذّت این سوختن را چشید ، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد . آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند . مردان مرد ، جنگاوران عرصهی جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویهی آتش جُستهاند . آنان ترس را مغلوب کردهاند تا فُتوّت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد . و مؤانسان حقیقت آنانند که ره به سرچشمهی فنا جستهاند . این ویرانهها که به ظاهر زبان درکشیدهاند و تن به استحالهای تدریجی سپردهاند که در زیر تازیانهی باد و باران روی می دهد ، شاهدند که عشق چگونه از ترس فراتر نشسته است . آنان را که از مرگ میترسند از کربلا می رانند . وقتی کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت ، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند . . . سید صالح تعریف می کند که شب آخر ، شهید جهانآرا یک حرکت امام حسینی انجام داد : زمانی که مقرهایمان را در خرمشهر زدند و بچهها در خرمشهر مقری نداشتند و به آن طرف شهر رفتند ، او همه بچهها را جمع کرد و گفت که اینجا کربلاست و ما هم با یزیدی ها میجنگیم . ما هم اصحاب امام حسینیم . تا این را گفت برای همه صحنه کربلا تداعی شد . گفت : من نمیتوانم به شما فرمان بدهم . هر کس میتواند بایستد و هر کس نمیتواند برود . اما ما میایستیم تا موقعی که یا ما دشمن را از بین ببریم یا دشمن ما را از بین ببرد . منتهی هر کس میخواهد ، از همین الآن برود ، که اگر نرود ، فردا دیگر نمیگذارم برود . بچهها آنروز همه بلند شدند و او را بغل کردند و بوسیدند و با او ماندند . کربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهانآرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در کربلا استقرار نیابد . شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد . شایستگان جاودانانند ، حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نور نور که پرتوی از آن همهی کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است . ای شهید ، ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهای ، دستی برآر و ما قبرستاننشیان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش . شهر زمینی خرمشهر در دست دشمن افتاد ، اما شهر آسمانی همچنان در تسخیر شهدا باقی ماند . از باطن این ویرانیها معارجی به رفیعترین آسمانها وجود داشت که جز به چشم شهدا نمیآمد . خرمشهر مظهر همه تجاوز دشمن و مظهر همه استقامت ما بود و جنگ برپا شد تا مردترین مردان در حسرت قافله کربلایی عشق نمانند . در پس این ویرانیها معارجی بهسال 61 هجری قمری وجود داشت و بر فراز آن ، امام عشق حسین بن علی آغوش تشریف برگشوده بود . هزاران سال بر عمر زمین گذشته بود و میگذشت و همواره جسم زمین فرسایش یافته بود تا روح آن آباد شود . « کل من علیها فان و یبقی وجه ربّک ذوالجلال و الاکرام . »
برگرفته از برنامه تلویزیونی " شهری در آسما ن " ساخته شهید قلم ، شهید آوینی
89/3/27
1:44 ع
بر افراشته شدن پرچم امام حسین (ع) در شهرک " مارون الرأس " در مرز لبنان و فلسطین اشغالی به نشانه همبستگی با غزه ، موجب وحشت صهیونیست ها شد . شیخ " نبیل قاووق " مسوول حزب الله در جنوب لبنان روز شنبه در مراسمی با حضور جمع انبوهی ، پرچم مقدس امام حسین ( ع ) را که از عراق آورده و سال ها بر گنبد مقدس و شریف آن حضرت بر افراشته شده بود را در مرز لبنان با فلسطین اشغالی به نشانه همبستگی با مردم بی دفاع غزه و یاری قدس شریف بر افراشت . دنبال نصب پرچم امام حسین ( ع ) در مرز لبنان با فلسطین اشغالی ، نظامیان اسراییل با اعلام آماده باش و اعزام ده ها نیروی نظامی در طول خط مرزی با لبنان به گشت زنی پرداختند . حزب الله پرچم امام حسین ( ع ) را در " پارک ایران " در مارون الراس مشرف بر فلسطین اشغالی نصب کرد . شهرکی که شاهد شکست هیبت ارتش اسراییل در جنگ سال 2006 بود .
89/3/27
1:44 ع
مدینه در انتظار وقوع فاجعه ای سترگ بود و پیامبر در انتظار تحقق وعده ای الهی . او اینک در آستانه مرگ ایستاده است ، کسان و بستگانش همه گرداگرد او ، ملتهب و در تاب و تب . دخت یگانه اش اما از همه بی تابتر . افول ستاره های اشک بر آسمان گونه زهرا ( س ) تنها صحنه دلخراشی بود که بیش از هر چیزجان پیامبر( ص ) را می آزرد . براستی چه سخت وغم انگیزاست که کسی پاره ای از وجودش را ، میوه دلش را ، غرق در طوفان اشک و اه ببیند و طاقت بیاورد . او اگر لب فرو می بست و به اشاره و ایمایی فلب دختر را آرام نمی ساخت بیم آن بود که مرغ روح از سینه زهرا به آسمان پر کشد .پس باید چیزی بگوید تا خود و دختر را از این رنج جانگزا برهاند . به سختی سر مبارکش را به سوی فاطمه چرخاند و با اشاره چشم او را نزد خود فرا خواند . با آستین محبت سیلاب اشک را از گوشه چشمان فاطمه سترد . آنتگـه فـرمـود :
- نور چشم پدر ! پاره جگرم !
این همه بی قراری برای چیست ؟
این گریه ها عاقبت تو را خواهد کشت .
بیش از این بر جگر سوخته پدر آتش نزن !
آیا برای چیزی گریه می کنی که از آن گریزی نیست ؟
فاطمه اما در میان گریه و بغض پاسخ داد :
- پدر ! چگونه چیزی را از من می خواهی که از داشتن آن ناتوانم ؟ !
من چگونه می توانم باری را بر دوش کشم که کوهها از برداشتن آن ناتوانند ؟ !
نه پدر ! این را از من مخواه ! سخن که به اینجا رسید پیامبر پرده از رازی گشود که چون مرهمی تسلی بخش ، دریای متلاطم جان فاطمه را به ساحل آرامش برد . پس از آن ، نگاه حاضران بود که با تعجب به هم گره می خورد .خدایا ! پیامبر مگر چه گفت که این چنین فاطمه را آرام کرد . او مهر از سر کدام راز برگرفت که چون آبی خنک بر کویر سوزان دل فاطمه بارید ؟ آری ! آنچه آن روز از گلوی پیامبر بر گوش فاطمه تراوید وعده دیداری دوباره بود . گفته بود تو زودتر از دیگران به آغوش پدر باز خواهی گشت ، روزها از پی هم می گذشتند و فاطمه همچنان وعده پدر را انتظار می کشید . اما بالاخره آن روز هولناک رفته رفته از راه رسید ، امروزهفتاد و پنج روز است که از آن ماجرای وفات پدر می گذرد . بانو از صبح فرموده بود تا ندیمه اش ، اسماء بنت عمیس ، بسترش را بر وسط اتاق بگستراند . فرزندانش را یکایک بوسید و برای آخرین بار موهایشان را خود آراست . افسوس که چه زود گمان بچه ها که می پنداشتند مادر بهبود یافته است فرو ریخت . از همه دلخراشتر لحظه وداع فاطمه با علی بود . خدایا ، علی با فقدان فاطمه چگونه سر کند ؟این همه بارمصیبت و رنج را کجا برد ؟
سنگینی بار این فراق شانه های کوه علی را فرو خواهد شکست . اما مگر کسی را یارای آن است که در برابر مشیت الهی بایستد ! او قضای خویش را پیش خواهد برد . دم دمای غروب بود که فرشته مرگ ، درب خانه علی را کوبید . و ازاین پس علی بود و تنهایی ! شب بود و یک سینه فریاد مولا بر حلقوم چاه !
89/3/27
1:44 ع
این عکس سال 64 گرفته شده و من آن موقع حدود یک سال داشتم . اینجا هم امامزاده علی اصغر ( ع ) است در یکی از روستاهای نزدیک ما، پدرم موقع تولد من در مرخصی بود . او مرا خیلی دوست داشت و از بدنیا آمدن من هم خیلی خوشحال بود . پدر بزرگم معمولا وقتی بچه هایش صاحب پسر می شدند ، برایشان قربانی می کرد ، و چون من دختر بودم این کار را نکرد ، اما پدرم خودش برایم قربانی داد . همیشه از مناطق جنگی که برمی گشت ، برایم سوغاتی می آورد ، از هویزه و جاهای مختلف ، هنوز روسری ها و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده بود ، دارم . بابا صدایی خیلی جدی داشت هنوز نوارهای مداحی اش را دارم و هر وقت که دل تنگ پدر می شوم میذارم توی ضبط و با او زمزمه می کنم . من دو سال بیشتر نداشتم که بابا شهید شد و اصلا شهادت بابا را به یاد ندارم ، او مفقود الاثر بود و درست ده سال بعد بود ، که پیکر قشنگش را آوردند ، آن روز من یک احساس خاصی داشتم ، خیلی خوشحال بودم . همه گریه می کردند ولی من خوشحال بودم ، یک حس خاصی به من دست داده بود ، خیلی هم افتخار می کنم که او سردار« اقبالیه » است و همه او را می شناسند . حالا که سالها از آن روزها گذشته ، خیلی دوست دارم در خواب ببینمش و باهاش حرف بزنم ، بچه که بودم ، زیاد به خوابم می آمد ، ولی حالا اصلا . دعا هم زیاد می خوانم ، اما باز هم نمی شود ، شاید بابا دیگه مرا دوست ندارد ! نه این چه حرفی است ، مگر می شه باباها دختراشونو دوست نداشته باشن ؟ البته همیشه احساس می کنم بابا کنارم هست ، حس می کنم عکس هایش با من حرف می زنند . دیروز مامانم برای بابا حلوا درست کرده بود و من هم بردم کلاس قرآن و پخش کردم، همیشه هر وقت مامانم چیزی را به نیت بابا خیرات می کند، بابا به خواب اقوام می آید . مامانم ، خیلی بابام را دوست داشت و هر وقت بابا می خواست به جبهه برود ، ساکش را آماده می کرد و بابا را با روی خوش و شاد بدرقه می کرد . بابا هم از این موضوع خیلی خوشحال بود ، حتی در وصیت نامه اش هم به این موضوع اشاره کرده است . مامان می گه : بابا وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود ، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است : مرا حلال کن ، شاید این دفعه ، دفعه آخرم باشد که می روم و دیگر برنگردم . و بابا دیگه برنگشت ، اما من الان یک بابای کوچولو دارم ، نذر کرده بودم که اگر بچه ام پسر بود ، اسم بابا رو براش بذارم و الان پسرم به نام بابا و شبیه باباست و من هم جز اینکه خدا را شکر کنم ، کاری از دستم بر نمی آید .
پس می گویم : « خدا جون ! دوسِت دارم ، قد بابام ! »
نوشته : سمیه ، فرزند شهید محمد اسماعیل عسگری
89/3/27
1:44 ع
امروز یکم خرداد 1389 در ساعت 16 در مشهد طوفانی شدید به همراه تگرگ باریدن گرفت که باعث آب گرفتگی زیاد خیابانهای مشهد گردید ، تصاویری از این طوفان همراه با تگرگ را برای شما عزیزان تهیه کردم ، امیدوارم مورد توجه قرار بگیرد .
شما عزیزان میتونید خبر تکمیلی را به همراه عکس را در " ایــنـــجــا " ملاحظه فرمایید
89/3/1
1:18 ع
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید : میگویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ! اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوان برای زندگی به آنجا بروم ؟ !
خداوند پاسخ داد : از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد . اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه : اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند . خداوند لبخند زد : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد ، شاد خواهی بود . کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟ ! خداوند او را نوازش کرد و گفت :فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی . کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟ !
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات ، دستهایت را کنار هم قرار خوهد داد به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی ! کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی میکنند ، چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توان شما را ببینم ناراحت خواهم بود . خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت . در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید بزودی سفرش را آغاز کند ، او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید : خدایا ! اگر من همین حالا باید بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید . خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد ، تو به راحتی می توانی او را مـادر صدا کنی .
پیام رسان